اما گپوگفت با بچهها در طول مسیر، سختی سربالاییها و سراشیبیها را شیرینتر کرده بود. آنقدر که وقتی خانه رسیدم، روحم بوی عسل میداد! سرکیف از آن کوهنوردی، بعد از دو سه روز، به این فکر افتادم که به همسفرانم تلفن بزنم و بابت خلق چنین خاطرهی شیرینی از تکتکشان تشکر کنم.
سپاس؛ پرتاب گلی به قلب خودم!
اینها، حس من بعد از تماس با دوستانم بود. احساسی که مرا علاقهمند کرد تا گاهی همینطور الکی از اطرافیانم تشکر کنم: «انگار هرچه از دیگران بیشتر تشکر کنم و در قدردانی از کارهای ریز و درشتشان متبحرتر شوم، کمتر گرفتار ناامیدی و افسردگی خواهم شد. انگار قدردانی، چون کیمیایی عمل میکند که مسِ خودخواهی وجودم را به طلای مهربانی تبدیل میکند و این ممنونمها و متشکرمگفتنها، بیش از آنکه برای دیگران انرژی مثبت داشته باشد، برای خودم آرامش به ارمغان میآورند...»
خرمای امید!
سعید، آخرین کسی بود که تماس گرفتم و از او تشکر کردم. او فارغالتحصیل رشتهی روانشناسی است و بچههای گروه، حسابی قبولش دارند. وقتی بابت خلق خاطرههای خوب آنروز از او قدردانی میکردم پاسخ جالبی داد و مرا حسابی به فکر واداشت.
گفتم: «سعیدجان، ممنون، توی کوه خیلی باحال بودی...» سعید گفت: «حیف که نمیتوانم آنقدر که دوست دارم، از قدردانی تو لذت ببرم!»
کمی با تعجب گفتم: «... سعید... منظورت را نمیفهمم؟»
- آخر تشکر تو یک حرف کلی است که بارها و بارها، گاهی آگاهانه و گاهی ناآگاهانه از زبان دیگران شنیدهام. اما هیچکدامشان در ذهنم نمانده. اما اگر بدانم که بهطور دقیق، کدام حرف یا کار من در آن روز، برای تو مؤثر، خاطرهانگیز و لذتبخش بوده، هم از پیام تشکر و محبت تو لذت بیشتری خواهم برد و هم لطف تو را فراموش نمیکنم.
کمی به حرفهای سعید فکر کردم. آنقدر که فکر کرد تلفن قطع شده.
- پسر... کجایی؟ هنوز هستی؟
- آره سعیدجان... داشتم فکر میکردم. خُب... آنروز به من خیلی خوشگذشت؛ اما نقشِ تو... آها، یادم افتاد؛ آنروز خرمایی که تعارف کردی، خیلی به من چسبید و تعریفکردن قصهی مادربزرگت، وقتی که در خوزستان زندگی میکردند و نخلستان داشتند... و اینکه در اوج سیل و ناامیدی، برای سالمماندن نخلهایشان، تلاش میکردند و...
سعید، خندهی شیرینی کرد و گفت: «اوه، چهعالی... فکر نمیکردم روزی شنیدن قصهی مادربزرگ برای یک نفر جالب باشد.
- برای من خیلی جالب بود.
- و تو چه احساسی داری؟
- من خیلی امیدوار شدم. احساس کردم نباید به این زودی، تا مشکلی کوچک برایم پیش میآید، زود جا بزنم و ناامید باشم. من هم باید مثل مادربزرگ...
دلیل تشکر
سعید میگفت: «قدردانیهای متداول، هرچند مثبت، بیشتر شکلی ساختگی دارند و حتی گاهی حالت قضاوت به خود میگیرند؛ اما وقتی دلیل دقیق آن را بیان کنیم، احساس تصنعی را از آن میگیریم.» بعد از تماس با سعید، دلم میخواست به همهی بچههای گروه، دوباره زنگ بزنم و دلیل تشکرم را هم بیان کنم.
پذیرش قدردانی
در پایان مکالمهی تلفنی، سعید هم از من تشکر کرد. به او گفتم: «اختیار داری! من که کاری نکردم.» اما سعید، نکتهای گفت که تا بهحال به آن فکر نکرده بودم:
- یعنی چه! چرا میگویی من که کاری نکردم! تو هم کلی لحظههای خوب برای من ایجاد کردی. مثلاً دست مرا رد نکردی و خرما برداشتی، سر آن پیچ، کولهی مرا حمل کردی و...
و ادامه داد: «تو هم باید این حقیقت لذتبخش را بپذیری که توانستی در آن روز، کیفیت زندگی مرا افزایش دهی و با بهکاربردن عبارت من که کاری نکردم، نباید روح خودت را از لذت دریافت قدردانی محروم کنی.»
نظر شما